سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 به نام خدا

گاهی پیش می‌آید که بنشینم صفحات زندگی‌ام را ورق بزنم. همین وبلاگ، کانال‌ها، سیر حرکتم، رشدم، کم و کاستی‌ها ... .
گاهی، نگاه که می‌کنم می‌بینم اووووه چقدر زندگی کرده‌ام! چقدرررر طولانی. چقدر پرپیچ و خم. چه‌همه پستی- بلندی!
از کجا شروع شد؟
تا جایی که یادم است، لااقل تا دوران نوجوانی، همه‌چیز یک‌دست و عادی بود؛ یک روال دائمی و معمولی.
شاید بعد از انتخاب رشته،
شاید بعد از ورود به دانشگاه هنر،
شاید زمانی که ازدواج کردم،
شاید وقتی هجرت کردم،
یا زمانی که برگشتم ...
نمی‌دانم.
اتفاقات بسیار بود و حالا همه، زنده و روشن، مثل فیلمی برابر چشمانم حاضرند. به چشم به هم زدنی می‌توانم همه را ببینم و مرور کنم.
نمی‌دانم کجا مسیرم چرخید و چه شد.
کجا سیر می‌کردم و از کجا سر درآوردم!
اما در هر صورت،
این جریانات اخیر را دوست دارم.
با همه سرگیجه‌اش،
که هروقت به خودم می‌آیم، می‌پرسم این منم؟ من اینجا چه کار می‌کنم؟
هروقت خودم را در آینه نگاه می‌کنم،
هروقت روسری می‌پوشم، چادر سر می‌کنم، سراپایم را ورانداز می‌کنم،
هروقت به هر کجا می‌روم، به هرکس سر می‌زنم، هرکجا صدایم می‌زنند خود را می‌رسانم،
دائم به خودم زل می‌زنم، این منم؟!
با همه نهی‌ها،
تعجب‌ها،
تاسف‌ها،
با همه سرزنش‌ها،
بی‌مهری‌ها،
دلشکستگی‌ها،
با تمام غم‌های آوار بر دلم که سنگینی بارش، خسته‌ام می‌کند،
اینجایی که ایستاده‌ام را،
تمام کارهایی که می‌کنم را،
این مسیر زیبا را،
به غایت دوست می‌دارم.






تاریخ : چهارشنبه 103/8/16 | 11:55 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

 به نام خدا

شهادت، غم‌آفرین است؛ غمی مقدس.
غمی خشم‌برانگیز و به تبع آن، حرکت‌آفرین.
حرکت به سمت صلح، امن، آرامش، و پیشرفت.
و به نظرم ملت‌هایی که از این واژگان زیبا محرومند، باید ریشه آن را در شهامت شهادت‌طلبی جستجو کنند.
و چنانکه پیش‌تر گفتم، شهادت‌طلبی غیر از طلب مرگ است.

شهید #یحیی_سنوار






تاریخ : دوشنبه 103/7/30 | 11:7 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |

 به نام خدا

احساس تنهایی، با خود تنهایی متفاوت است.  ممکن است دور و بر انسان پر از افراد گوناگون باشد، ولی او احساس تنهایی کند، و یا دور و برش خلوت باشد، ولی حس تنها بودن نداشته باشد.
احساس تنهایی کردن، بسیار بدتر از تنها بودن است و بدتر از آن، اینکه حقیقت این هر دو با هم ممزوج شود؛ تنها بمانی و احساس تنهایی کنی.






تاریخ : دوشنبه 103/7/30 | 11:0 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

چنین است که آدمیزاد، در جبری عاشقانه زندگی می‌کند،
یا اصلا زندگی نمی‌کند.
شک نکن!
زندگی، حرکت در مسیر رودی است؛ چه به دریا بریزد و جاودان شوی، چه به صحرا بریزد و نابود شوی. غیر از این دو، باتلاقی خواهی بود مرده و گندیده.
و حرکت، هرچه باشد بهتر از سکون است [1].
هرگاه مسیری را برگزیدی، به جبر جاری در آن مسیر دل داده و سر خواهی سپرد.
و هر زنده‌ای را شوق مسیری است،
و انتخاب،
اولین قدم در ورطه جبرهای پی در پی است.
هر پله، در قبال پافشاری یا پایمردی تو در آن مسیر ظاهر می‌شود.
و هر انتخاب، آبستن انتخابی دیگر است.
و اینچنین، یا تا ته مسیر می‌مانی،
یا روزی،
جایی،
به انتخاب متفاوتی دست می‌زنی.
هرچه هست،
چشم و گوش و قلب و عقل، همه در خدمت تو و انتخاب توست [2]
و تنها پایمردانند که از ملامت هیچ ملامت‌کننده‌ای باک ندارند و به تمامی، زنده و جاودان خواهند ماند.
.........
پ.ن:
1. در حرکت است که ممکن است مسیر غلط، اصلاح شود.
2. البته که صورت و محل تولد و خانواده و ... به تمامی انتخاب خود آدم است و در انتخاب‌های دیگر او موثر، و جبر در اینجا، الزام ماندن در مسیری است که انتخاب کرده‌ایم و منافاتی با اختیار ندارد.

 

شهید #سید_حسن_نصرالله






تاریخ : یکشنبه 103/7/29 | 2:23 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

سرعت حوادث تکان‌دهنده به قدری بالا رفته که همه ما به یقین منتظر آن حادثه نهایی هستیم. فقط در همین سال جاری، چه‌ها که ندیدیم و چه خون دل‌ها که نخوردیم.

و تنها و تنها این امید است که ما را زنده نگه داشته.

امید به وعده قطعی خداوند.

وَ بَشّر المؤمنین ...

 






تاریخ : سه شنبه 103/7/10 | 10:48 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |


به نام خدا

در یک بازه زمانی کوتاه، چه مصائب سنگینی بر سرمان بارید. سنگین، تاریک، ترسناک.
در تاریخ بنویسید فرزندان پنج ساله ما در طول زندگی کوتاهشان، شهادت حاج قاسم را دیدند. هیولای کرونا را دیدند. فتنه آزادی و شهادت آرمان و روح الله و جنایت شاهچراغ را دیدند. ترور کرمان را دیدند. شهادت آیت الله رئیسی را دیدند. طوفان الاقصی را دیدند. شهادت اسماعیل هنیه را، جنگ لبنان را، و شهادت سید حسن نصرالله را دیدند ...
فقط در پنج سال.
فقط در پنج سال، هزار سال پیر شدیم.
در تاریخ بنویسید که این نسل، اینقدر از دست داده که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد.
بنویسید و از بر کنید که بی‌شک اینها نسل #وارثین هستند:
وَ نُرِیدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِین






تاریخ : شنبه 103/7/7 | 4:3 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام؛

هرکدام از ما سلایق و علاقمندی‌‌هایی داریم و زیبایی زندگی در همین تفاوت‌ها و تنوع‌هاست. این تنوع خصوصا در پوشش خیلی ظهور دارد و تفاوت پوشش خصوصا در مناطق مختلف، قومیت‌ها و ملیت‌ها، واقعا جذاب است. اما بدیهی است هر موقعیتی، یک شأنی دارد.
مثلا با زیباترین و چشم‌نوازترین پیراهن و جوراب‌شلواری نمی‌‌شود کوه‌نوردی رفت! نه که اصلا نشود، جایش نیست. هم زیبا نیست، هم دردسر است. جایش در کوچه و خیابان و پارک و خیلی جاهای دیگر هم نیست. هرچقدر هم زیبا یا پوشیده باشد.
یک جاهایی اقتضای لباس راحت و انعطاف‌پذیر دارد، یک جایی لباس محکم و مقاوم می‌خواهد، یک‌جایی باید رسمی پوشید، یک جایی هم اقتضای لباس مجلسی دارد.
نه که نشود، ضایع است. حالا هی بگوییم من همینم، این سلیقه من نیست، من اینطور می‌پسندم، دلم می‌خواهد، دلم نمی‌خواهد، چیزی از زشتی آن کم نمی‌کند.
ما درواقع فقط یک‌سری هنجارهای معقول و منطقی را زیر پا می‌گذاریم که تنها ثمرش، انگشت‌نما شدن است و به این واسطه به اطرافیانمان این پیغام را صادر می‌کنیم که من نیاز به توجه و دیده شدن دارم. چیزی غیر از این برایمان نخواهد داشت.
....................
پی‌نوشت: از شگفتی‌های توسعه شبکه و اینترنت همین بس که در دهات‌کوره‌های دورافتاده تمام دنیا، تیپ‌هایی را می‌بینی که در مراکز شهر با این شدت و تعدد نمی‌بینی! اقتضای روستایی بودن، سادگی است. بله او هم دل دارد، ولی سادگی هم منافاتی با زیبایی و پاکیزگی ندارد. مدل زندگی و کار او با ناخن‌کاشتن و اکستنشن و ژل و بوتاکس، نمی‌خواند. به علاوه اینکه تیپ‌های تند فشن، در فضایی دهاتی، زیبا هم نیست. انگشت‌نما شدن، نشانه و سبب آزادی نیست. اولِ گرفتاری است.

 






تاریخ : چهارشنبه 103/4/27 | 12:44 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام؛

دوستانمان غالبا تیپ حزب‌اللهی‌ ندارند. یعنی آنها که خیلی نزدیک‌تر و صمیمی‌تر هستیم و زیاد هم را می‌بینیم، با هم سفر می‌رویم، و خلاصه با هم رفیق‌تریم، ظاهرشان با ما متفاوت است اما چیزی که آنها را برایمان جذاب کرده و دل‌هایمان را به هم نزدیک، "شعور" آنهاست.
چیزی که باعث احترام و تعامل ساده، سالم، و صمیمی ما شده است.
چیزی که باعث یک رفاقت و محبت عمیق و طولانی است.
آنها با هر سلیقه و تفکری، به عقاید ما احترام می‌گذارند. اگر اهل حجاب نیستند، جلوی ما حجاب می‌گذارند، حتی در جایی که الزام قانونی نیست، به احترام ما حجابشان را برنمی‌دارند؛ همان شال ساده و حجاب نیم‌بند را. حرمت قائلند.
اگر اهل حلال و حرام نیستند، همراه ما که می‌شوند حرام نمی‌خورند، هنجارهای اعتقادی ما را نمی‌شکنند، خود را بی‌تفاوت نشان نمی‌دهند.
احترام، احترام متقابل می‌آورد و رعایت حرمت هم، پیوندها را عمیق می‌کند. در کنار هم، به ما خوش می‌گذرد و برای همین این رفاقت، برای هر دو طرف دلچسب و ادامه‌دار است.
این واقعا دشوار است که "اهل" چیزی نباشی اما به خاطر محبتی که به کسی داری، رعایتش کنی. بارها، و در زمان‌های طولانی با هم بودن، خصوصا در سفرهای دشوار و طولانی.
خیلی سخت است اما وقتی کسی به کسی علاقه دارد و برایش احترام قائل است و این علاقه و احترام، حقیقی و عمیق است، نمی‌تواند نسبت به عقاید او بی‌تفاوت باشد و نادیده بگیرد و به "دل‌خواه خود" رفتار کند.
این نشانه شعور و فرهنگ است.
و نعمت است داشتن چنین دوستانی.


اما اینها را گفتم که بگویم اگر ادعای دوستی و محبت ائمه اطهار سلام الله علیهم اجمعین را داریم، اگر هیئت می‌رویم و برای اولاد حضرت زهرا حرمت قائلیم و اظهار علاقه می‌کنیم، نمی‌شود بدون حجاب برویم، نمی‌شود در عزای ایشان، قرمز بپوشیم، نمی‌شود چشم‌چرانی کنیم، بی‌ادبی کنیم و داد و فریاد راه بیندازیم، یا بنشینیم به گپ زدن و بلند بلند بخندیم.
تمام اینها با آن محبتی که ادعایش را داریم و به خاطرش به مجلس عزا آمده‌ایم، تناقض دارد. چه محبتی است که حرمت صاحب‌خانه را نادیده بگیریم و به خاطر "دل‌خواه خودم" و "همینم که هستم" و "سلیقه من چنین است" به محضر ایشان جسارت کنیم؟
....................
پی‌نوشت: اعتقاد، به "وجود" تعلق می‌گیرد نه به "عدم". باید یک چیزی وجود داشته باشد که بتوانیم به آن معتقد باشیم.
مثلا وجود و داشتن حجاب می‌تواند عقیده باشد ولی کسی به بی‌حجابی (عدم و نبودن حجاب) نمی‌تواند معتقد باشد. پس این نظر که برخی به آن قائلند که باید به بی‌حجابی هم احترام گذاشت و آن را پذیرفت، چون "اعتقاد" هرکس محترم است، از آن حرف‌های عجیب و غریب است.
درست است اعتقاد، چهارچوب و محدودیت می‌آورد. اما بی‌اعتقادی هم به معنای آزادی مطلق نیست. اصلا آزادی مطلق در این دنیا محقق نمی‌شود. من برای چند ثانیه می‌توانم تنفس نکنم. دیگر دست من نیست. مجبورم نفس بکشم.

یک جایی، دل‌بخواه من با دل‌بخواه دیگری به تزاحم می‌خورد و نمی‌شود هر دوی ما به دل‌خواه خودمان عمل کنیم. مثلا من به حیاط وحش علاقه دارم، دوست دارم گونه‌های مختلفی از حیوانات را در آپارتمانم نگهداری کنم ولی همسایه‌ام علاقمند نیست. اینجا قانون و به تبع آن، محدودیت وارد می‌شود تا تزاحم به بهترین‌شکل حل شود. حدودی تعیین می‌شود که نه سیخ بسوزد و نه کباب.

یا سر چهارراه، هم من عجله دارم، هم ماشین مقابلم، به تزاحم خورده‌ایم و هر دو می‌خواهیم زودتر رد شویم، اگر قانون نباشد، سنگ روی سنگ بند نمی‌شود.

و قانون یعنی قید، یعنی چهارچوب، یعنی محدودیت. و این محدودیت هم خوب است، هم ضروری.






تاریخ : چهارشنبه 103/4/27 | 12:38 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |

 رفق یعنی مدارا و کسی که هوای کسی را دارد، خیرخواه اوست و ملاحظه‌اش را می‌کند، رفیق اوست.

و مؤمنان رفاقت بی‌حسابی با هم دارند به طول و عرض برادری: "انَّمَا المومِنونَ اِخوَه".

و عمق این رفاقت آنقدر هست که حتی یک‌سویه باشد؛ بشوی خیرخواه کسی که خیری برایت ندارد. پس بشوی رفیقِ بی‌رفیق: "یَا رَفیقَ مَن لَا رَفیقَ لَه".

اما به نظرم عظمت رفاقت یا شاید بهتر است بگویم اقتضای "انسان" بودن تو، خیلی بیش از اینهاست. آنقدر هست که نه فقط با دوست و هم‌کیش و هم‌فکر خود، که حتی با ضد و دشمن خود هم مدارا کنی. که بشوی "انسان کامل". که بشوی "رحمتِ واسعه". بشوی "حسین" علیه السلام.

که یقیناً او همان کسی است که برای دشمن‌ترین دشمنانش و درنده‌ترین وحوشِ انسان‌نما، دلسوزی می‌کند و تا آخرین نفس، به دنبال نجات و اصلاح اوست.

و بی‌شک حسین علیه‌السلام را چنانکه هست، جز پروردگار او نمی‌تواند درک کند.

ولی هرچه هست آنقدری درک داریم که قدری ملایم‌تر، قدری خیرخواه‌تر، و قدری رفیق‌تر باشیم.

قدری مدارا کنیم.

نه با دشمن، همین با دوست!

چه‌مان می‌شود؟!






تاریخ : دوشنبه 103/4/4 | 3:28 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

بچه که بودیم شاید بزرگترین مصیبت زندگیمان وقتی بود که نخ بادکنک از دستمان در می‌رفت و باد، به سرعت یک آه کوتاه، بادکنک را می‌برد خال آسمان.

آن‌وقت بعضی‌هایمان با جیغ و گریه، بیهوده، دنبالش می‌دویدیم و بی‌قراری می‌کردیم.

بعضی‌هایمان همانجا سر جا میخکوب می‌شدیم و با بهت و حسرتی لال‌کننده، رفتنش را تماشا می‌کردیم.

بعضی هم همانطور آرام آرام اشک می‌ریختیم.

مصیبت، اینگونه‌ است.

در لحظه، به سرعت یک آه کوتاه، همه امیدت بر باد می‌رود.

می‌مانی متحیر.

بی‌چاره.

بی‌چاره.

می‌خواهی فریاد بکش، می‌خواهی زار زار گریه کن، می‌خواهی مبهوت بمان، می‌خواهی آرام اشک بریز، می‌خواهی بیهوده دنبالش بدو، می‌خواهی ...

هر کاری کنی، آنکه از دستت رفت، دیگر رفته.

دیگر رفته.

و بی‌چارگی، درد بی درمان است.

و خدا، ما را بی‌چاره می‌پسندد.

پر از بغضی که ببارد یا نبارد، هیچ زخمی را مرهم نیست و هیچ آتشی را آرام و هیچ بی‌قراری را سکنی و هیچ فریادی را پاسخ.

و خدا بندگانش را مبتلا پسندیده.

و ما را چه به رضایی غیر از رضایت او؟

گوارایمان بی‌قراری.







تاریخ : جمعه 103/3/4 | 11:21 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.